پارت ۶۶
ات چشمهاشو بسته بود، ولی خواب نمیاومد.
بدنش خسته بود، پلکها سنگین… اما ذهنش؟
پر از تصاویر تار، خون، صداهایی که نمیرفت…
نفسش رو عمیق کشید، اما فایدهای نداشت.
کابوس، حتی وقتی نیومده بود، ته ذهنش ایستاده بود… آماده برای حمله.
آروم چرخید سمت چپ.
جونگکوک به پشت خوابیده بود، نفسهاش عمیق و منظم. دست چپش زیر سرش، چشمهاش بسته، ولی صورتش مثل همیشه آرام… مثل سنگ، مثل یه قلعهی ساکت.
ات کمی جلوتر خزید. بدون اینکه حتی صدا بده، سرش رو روی دست راست جونگکوک گذاشت.
جایی بین بازو و سینهاش، جایی که حس امنیت داشت… حس اینکه شاید اون کابوس، جرأت نزدیک شدن نداشته باشه.
جونگکوک پلک نزد، اما معلوم بود بیداره.
بعد از چند ثانیه، چرخید. بهآرومی. بازوی چپش اومد دور کمر ات و کشیدش نزدیکتر.
نفس ات برای لحظهای توی سینه حبس شد.
جونگکوک با صدایی که مثل شب آروم بود، زمزمه کرد:
– بازم خوابت نمیبره، نه؟
ات جوابی نداد. فقط چشمهاشو محکمتر بست.
جونگکوک لبخند نزد، نوازش نکرد، چیزی نگفت… فقط یه جمله کوتاه:
– عیب نداره.
بخواب.
و بعد، دست چپش رو حلقه کرد دور کمرش.
بدنش گرم بود، محکم… و با اون فشار آروم، کابوس یکقدم عقب رفت.
ات هیچ نگفت. فقط اجازه داد برای چند دقیقه، سنگینی اون آغوش، جای ترس رو بگیره.
و بالاخره…
چشمهاش، بدون درد، بسته شد.
بدنش خسته بود، پلکها سنگین… اما ذهنش؟
پر از تصاویر تار، خون، صداهایی که نمیرفت…
نفسش رو عمیق کشید، اما فایدهای نداشت.
کابوس، حتی وقتی نیومده بود، ته ذهنش ایستاده بود… آماده برای حمله.
آروم چرخید سمت چپ.
جونگکوک به پشت خوابیده بود، نفسهاش عمیق و منظم. دست چپش زیر سرش، چشمهاش بسته، ولی صورتش مثل همیشه آرام… مثل سنگ، مثل یه قلعهی ساکت.
ات کمی جلوتر خزید. بدون اینکه حتی صدا بده، سرش رو روی دست راست جونگکوک گذاشت.
جایی بین بازو و سینهاش، جایی که حس امنیت داشت… حس اینکه شاید اون کابوس، جرأت نزدیک شدن نداشته باشه.
جونگکوک پلک نزد، اما معلوم بود بیداره.
بعد از چند ثانیه، چرخید. بهآرومی. بازوی چپش اومد دور کمر ات و کشیدش نزدیکتر.
نفس ات برای لحظهای توی سینه حبس شد.
جونگکوک با صدایی که مثل شب آروم بود، زمزمه کرد:
– بازم خوابت نمیبره، نه؟
ات جوابی نداد. فقط چشمهاشو محکمتر بست.
جونگکوک لبخند نزد، نوازش نکرد، چیزی نگفت… فقط یه جمله کوتاه:
– عیب نداره.
بخواب.
و بعد، دست چپش رو حلقه کرد دور کمرش.
بدنش گرم بود، محکم… و با اون فشار آروم، کابوس یکقدم عقب رفت.
ات هیچ نگفت. فقط اجازه داد برای چند دقیقه، سنگینی اون آغوش، جای ترس رو بگیره.
و بالاخره…
چشمهاش، بدون درد، بسته شد.
- ۵.۸k
- ۱۵ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط